بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 5384
کل یادداشتها ها : 13
2-صبر و استقامت ....پیامبر در تمام دوران تبلیغی خود صبر واستقامت ویژه ای داشتند .ابن عباس نقل میکند : وقتی آیه فاستقم کما امرت و من تاب معک(هود112) نازل شد خدمت پیامبر رسیدم دیدم موهای سر و صورت حضرت به یکباره سفید شده است عرض کردم : یا رسول الله چرا موهای سر و صورت شما سفید شده است ؟ فرمود:این آیه نازل شد عرض کردم این آیه قبلا در سوره شورا هم آمده بود ،، پیامبر فرمود :بله این آیه قبلا هم نازل شده بود اما آنجا نفرموده بود :ومن تاب معک ،،،یعنی امت تو هم باید استقامت کنند. در این جا لازم است به صبر واستقامت علما و شهدا نیز بپردازیم .
1-همسر حجه الاسلام والمسلمین شهید شاه آبادی نقل میکند :بچه ها را بر میداشتیم و به دنبال آقا به روستاها می رفتیم. با توجه به تبلیغات ضدروحانی رژیم، ایشان جاهایی را انتخاب می کرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتر داشته باشند و به نوعی از نظر شرایط، زندگی در آنها مشکل تر باشد. در ورود ما به بعضی از روستاها با استقبال سرد روستائیان مواجه می شدیم. گاهی می شد که در اثر تبلیغات سوء رژیم علیه روحانیت، به حدی روستائیان با ما مخالفت می کردند که حتی از فروش نان به ما ابا داشتند، لذا ایشان به همراه خودشان نان خشک و پنیر می بردند. در همین روستاها آقا با شوق و علاقه ی فراوانی با شیوه های پیامبر گونه به هدایت و ارشاد مردم می کوشیدند و به ویژه توجه بیشتر ایشان بر روی نوجوانان و جوانان این گونه روستاها بود و می کوشیدند با برنامه های درسی، تفریحی، ورزشی و تربیتی خاصی که مورد توجه آنان باشد، در علاقمند ساختن آنان به اسلام مؤثر باشند. ایشان آن قدر در جذب مردم پشتکار و احساس مسئولیت به خرج می دادند تا مردم را آگاه سازند. رفتار روستائیان در روزهای آخر اقامت ما با روزهای ورودمان ،تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس از خروج آقا از روستا جلوگیری می کردند و با گریه در جلو ماشین جمع می شدند واز آقا می خواستند که مجدداً در یک فرصت دیگر به ده بیایند، ولی ایشان به جای این کار که در رمضان بعد و یا محرم آینده به همان ده برگردند و از این روستای آماده و جذب شده استفاده کنند، این محل را به یک روحانی جدید می سپردند و خودشان به یک روستای دیگر می رفتند و روز از نو روزی از نو
2-شهید علی اکبر جزی:شهید جزی در اصفهان متولد شد شخصیت بسیار عجیبی داشت اما خاطره آخر ایشان بیش از هر خاطره ای صبر و استقامت این شهید عزیز را ملموس تر میکند: در عملیات فتح المبین وقتی تیر بارچی عراق به شدت روی بچه ها تیر میریخت یکی از تیرها به شکم علی اکبر خورد بچه ها میگفتند علی اکبر خوش بحالت تو باید برگردی بچه ها نه میتوانستند برگردند و نه پیشروی کنند چون تیرها پشت سر هم می آمد و میرفت بعد دقایقی دیدند نوک تیر بار به سمت آسمان رفته بچه ها هم با این حرکت عملیات را ادامه دادند و پیروزی عملیات شکل گرفت ..یکی از بچه ها اومد و گفت میدونی چطور پیروز شدیم؟ فرمانده کفت بله نوک تیر بار به آسمان رفت..گفت نه میدونی چطور نوک تیر بار به سمت آسمان رفت فرمانده گفت چطور؟ رزمنده گفت علی اکبر وقتی تیر خورد با تمام سختی خودش را به زیر تیربار رساند با یک دست شکم خونی خودش را گرفت و با یک دست تیربار را بالا گرفت تا ما بتونیم رد بشیم ،، تیر بار چنان داغ بود که دست شهید به طور کامل سوخت و اثری از دستانش نماند اما با صبر و استقامت با عث پیروزی در عملیات فتح المبین شد ،،روحش شاد ،،تصور چنین لحظاتی میتواند ما را به خدا نزدیک تر کند..